salam

این وبلاگ برای گسترش فرهنگ گفتگو بنیان نهاده می شود

salam

این وبلاگ برای گسترش فرهنگ گفتگو بنیان نهاده می شود

تفسیر الحمد لله

بزرگان عرصه قران و عرفان و برهان به درستی فرموده اند : که هیچ سپاس و ثنا و ستایشی در عالم جز برای خدا واقع نمی شود و این است تفسیر الحمدلله یعنی حمد و ثنا و ستایش مخصوص الله است ..در واقع آنچه انسان را به ستایش دیگزان وامی دارد دیدن یک کمال وجودی اعم از علمی و عملی و اخلاقی و....در او است یعنی دیدن خدا در او...و اشکار ترین دلیل بر این سخن ان است که رسانه ها انگاه که می خواهند کسی را بالا ببرند می کوشنددر وصف او تا انجا که می توانند مدیحه سرایی نمایندو برعکس در انجا که می خواهند شخصی را حذف کنند او را تخریب شخصیت می کنند یعنی نسبت هایی به او می دهند که سرشت ادمی از انها بیزار است .. 

پس هنگامی که انسان شیدای کسی یا چیزی می شود در واقع عاشق خدا و حق شده است چون جنبه یلی الحقی او را دیده است واگر انسان بینش توحیدی پیدا کند در می یابد که چرا قزان می فرماید : ایا نمی بینید که همه انچه در اسمان ها و زمین است ستایش و ثنای خدا می کنند

عشق به افریده های خدا

به جهان خرم از انم که جهان خرم ازوست     عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست  

آنگاه که دل ادمی محرم راز حق می شود و فقط ذات حضرت حق بر جان انسان چیره گرددو همه را از دل بیرون کند تا جای او باشد ادمی عاشق خدا می شود و این عشق انچنان پهناور و ژرف است که همه آفریده هایش را در برمی گیرد وبر این پایه دلبستگی ادمی به دیگران هم روشنایی ویژه ای پیدا می کند و از پیوندهای صوری و سطحی و تعارفات و تشریفات بی روح به یک دلبستگی حقیقی راه می یابد تا انجا که می سراید: بنی ادم اعضای یک پیکرند   که در آفرینش ز یک گوهرند و بر این پایه عشق ورزی های ادمی بی پایه و زودگذر نخواهد بود بلکه همواره پرتو عشق به مظاهر و مجالی صفات و اسماء حضرت حق است که در طول عشق به او خواهدبودو از همین راه است که رغبت ورزیدن به دانشمندان و خردورزان و صاحبان فضیلت های حقیقی و در رآس انها پیامبران و امامان و بیزاری  از شرک و و خردستیزی و بی ادبی  و ....نشانه ان است که دل ادمی حرم خدا است و چنین روحی همواره عاشق دانش و اندیشه و مهرورزی و ازخودگذشتگی  و همه والایش های انسانی و در یک کلمه انسانیت است ...

یک فروغ رخ ساقی

عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد

حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینه اوهام افتاد

این همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد

غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید
کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد

من ز مسجد به خرابات نه به خود افتادم
اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد

چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار
هر که در دایره گردش ایام افتاد

در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد

آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد

هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد

صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد