در انتهای این روند، ضعف آدمی متجلی میگردد. اگرچه انسان اختیار دارد و از طریق مجاری عقلی و غریزی انتخابگر است، درنهایت در یک مستطیل بزرگ هستی سیر میکند. بنابراین، عقل در عین اینکه به انسان قدرت صانع بودن میدهد، ضعف، زوال و وابستگی او را نیز به نمایش میگذارد و چهبسا بدون ورودیهای اولیه عقلی، درک حق تعالی و ورود در دامنههای ماوراءالطبیعه، بلوغ و تداوم پیدا نکند. ورودیهای عقلی از هستی، عظمت هندسه خلقت را به تصویر میکشد و او که طهارت نفس داشته باشد و کمتر لکههای سیاه، قلب او را پوشانیده باشد، از رودخانه عقل به اقیانوس عشق میرسد:( دکتر محمود سریع القلم ؛عشق و سیاست )
گفت ما را هفت وادی در ره است | چون گذشتی هفت وادی، درگه است | |
هست وادی طلب آغاز کار | وادی عشق است از آن پس، بی کنار | |
پس سیم وادی است آن معرفت | پس چهارم وادی استغنا صفت | |
هست پنجم وادی توحید پاک | پس ششم وادی حیرت صعبناک | |
هفتمین، وادی فقر است و فنا | بعد از این روی روش نبود تو را | |
در کشش افتی، روش گم گرددت | گر بود یک قطره قلزم گرددت |
وادی اول: طلب
چون فرو آیی به وادی طلب | پیشت آید هر زمانی صد تعب | |
چون نماند هیچ معلومت به دست | دل بباید پاک کرد از هرچ هست | |
چون دل تو پاک گردد از صفات | تافتن گیرد ز حضرت نور ذات | |
چون شود آن نور بر دل آشکار | در دل تو یک طلب گردد هزار |
وادی دوم: عشق
بعد ازین، وادی عشق آید پدید | غرق آتش شد، کسی کانجا رسید | |
کس درین وادی بجز آتش مباد | وانک آتش نیست، عیشش خوش مباد | |
عاشق آن باشد که چون آتش بود | گرمرو، سوزنده و سرکش بود | |
گر ترا آن چشم غیبی باز شد | با تو ذرات جهان همراز شد | |
ور به چشم عقل بگشایی نظر | عشق را هرگز نبینی پا و سر | |
مرد کارافتاده باید عشق را | مردم آزاده باید عشق را |
وادی سوم: معرفت
بعد از آن بنمایدت پیش نظر | معرفت را وادیی بی پا و سر | |
سیر هر کس تا کمال وی بود | قرب هر کس حسب حال وی بود | |
معرفت زینجا تفاوت یافتست | این یکی محراب و آن بت یافتست | |
چون بتابد آفتاب معرفت | از سپهر این ره عالیصفت | |
هر یکی بینا شود بر قدر خویش | بازیابد در حقیقت صدر خویش |
وادی چهارم: استغنا
بعد ازین، وادی استغنا بود | نه درو دعوی و نه معنی بود | |
هفت دریا، یک شمر اینجا بود | هفت اخگر، یک شرر اینجا بود | |
هشت جنت، نیز اینجا مردهایست | هفت دوزخ، همچو یخ افسردهایست | |
هست موری را هم اینجا ای عجب | هر نفس صد پیل اجری بی سبب | |
تا کلاغی را شود پر حوصله | کس نماند زنده، در صد قافله | |
گر درین دریا هزاران جان فتاد | شبنمی در بحر بیپایان فتاد[۲] |
وادی پنجم: توحید
بعد از این وادی توحید آیدت | منزل تفرید و تجرید آیدت | |
رویها چون زین بیابان درکنند | جمله سر از یک گریبان برکنند | |
گر بسی بینی عدد، گر اندکی | آن یکی باشد درین ره در یکی | |
چون بسی باشد یک اندر یک مدام | آن یک اندر یک، یکی باشد تمام | |
نیست آن یک کان احد آید ترا | زان یکی کان در عدد آید ترا | |
چون برون ست از احد وین از عدد | از ازل قطع نظر کن وز ابد | |
چون ازل گم شد، ابد هم جاودان | هر دو را کس هیچ ماند در میان | |
چون همه هیچی بود هیچ این همه | کی بود دو اصل جز پیچ این همه |
وادی ششم: حیرت
بعد ازین وادی حیرت آیدت | کار دایم درد و حسرت آیدت | |
مرد حیران چون رسد این جایگاه | در تحیر مانده و گم کرده راه | |
هرچه زد توحید بر جانش رقم | جمله گم گردد ازو گم نیز هم | |
گر بدو گویند: مستی یا نهای؟ | نیستی گویی که هستی یا نهای | |
در میانی؟ یا برونی از میان؟ | بر کناری؟ یا نهانی؟ یا عیان؟ | |
فانیی؟ یا باقیی؟ یا هر دویی؟ | یا نهٔ هر دو توی یا نه توی | |
گوید اصلا میندانم چیز من | وان ندانم هم، ندانم نیز من | |
عاشقم، اما، ندانم بر کیم | نه مسلمانم، نه کافر، پس چیم؟ | |
لیکن از عشقم ندارم آگهی | هم دلی پرعشق دارم، هم تهی |
بعد ازین وادی فقرست و فنا | کی بود اینجا سخن گفتن روا؟ | |
صد هزاران سایهٔ جاوید، تو | گم شده بینی ز یک خورشید، تو | |
هر دو عالم نقش آن دریاست بس | هرکه گوید نیست این سوداست بس | |
هرکه در دریای کل گمبوده شد | دایما گمبودهٔ آسوده شد | |
گم شدن اول قدم، زین پس چه بود؟ | لاجرم دیگر قدم را کس نبود | |
عود و هیزم چون به آتش در شوند | هر دو بر یک جای خاکستر شودند | |
این به صورت هر دو یکسان باشدت | در صفت فرق فراوان باشدت | |
گر، پلیدی گم شود در بحر کل | در صفات خود فروماند به ذل | |
لیک اگر، پاکی درین دریا بود | او چو نبود در میان زیبا بود | |
نبود او و او بود، چون باشد این؟ | از خیال عقل بیرون باشد این |
چو مادر نباشد تن من مباد
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ یارب چه گدا همت و بیگانه نهادیم
اسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
نام من رفته است روزی بر لب جانان به سهو اهل دل را بوی جان می آید از نامم هنوز
در ازل داده است ما را ساقی لعل لبت جرعه جامی که من مدهوش ان جامم هنوز
مانند غمزه ی باران نجیب بود چون کوه بود ومقاوم،عجیب بود
من ریشه ام زریشه ی اوجان گرفته بود
بعد ازخدای ، به من او قریب بود
وقتی دلم تا
شب باران رسیده بود
او مرهمی برای دلم،اوطبیب بود
سجاده اش عطرخوشی داشت ، یادآن
گویی پرازشکوفه ی نارنج وسیب بود
او مادرم، مادرخوبم، خدای من
او
که برای من،آیه ی امن یجیب بود
وقتی که رفت این دل من بس غریب ماند مثل خودش که مثل غریبی، غریب بود
در اینجا همه کنسرت ها تنها آهنگ عشق می نوازند و همه بازرگانان تنها کالا ی عشق دادو ستد می کنند و همه شبکه ها ی تلویزیونی و ماهواره ای اعم از درون مرزی و برون مرزی و اعم از ملی و استانی سیمای عشقند و گوش ها جز عشق نمی شنوند و چشم ها جز عشق نمی بیننند و از آسمان تنها باران عشق می بارد و از زمین تنها عشق می روید و دولت ها همه دولت عشقند (دولت ان باشد که بی خون دل آید به کنار ) و ملت ها همه ملت عشقند- ملت عشق از همه دینها جداست عاشقان را ملت و مذهب خداست ..و همه پوشش عشق بر تن دارند و بر گرد کعبه عشق طواف می کنند در محراب عشق از خون جگر طهارت می کنند و نماز عشق اقامه می کنند و خاک میکده ی عشق را زیارت می کنند ..و تنها در این سرزمین است که "انسان " معنا می شود و عشق مبنا -طفیل هستی عشقند آدمی و پری . پزشکان طبیب عشقند - طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک چو درد در تو نبیند چه را دوا بکند - و آموزگاران جز عشق درس دیگری ندارند و در کتاب ها جز عشق چیزی نمی نویسند و مترجمان جز عشق ترجمه نمی کنند و مشق شب دانش اموزان تنها مشق عشق است و سربازان سربازی در راه عشق را می اموزند و فرماندهان در پادگان عشق درجات عشق را در سلسه مراتب فرماندهی تجربه می کنند و در دانشکده های فنی و مهندسی فن عشق تدریس می شود -عشق می ورزم و امید که این فن شریف چو هنرهای دگر موجب حرمان نشود - دادگاه ها تنها به دعاوی عاشقان رسیدگی می کنند و تنها بر اساس قانون عشق داوری می کنند مدیران عاشقانه مدیریت می کنند و مردان و زنان و کودکان نه مردسالار و زن سالار و کودک سالار که همه عشق سالارند واعظان پندشان همه عشق است و الامر یومئذ لله ،خانه ها همه خانه عشقند و کارخانه ها تنها عشق را فراوری می کنند و صادرات و واردات همه عشقند که در گمرگ عشق بی درنگ ترخیص می شوند ..و سرزمین عشق فقط هفت شهر دارد و یک کوه به نام قاف و البته سی مرغ وآغاز و انجام همه کس و همه چیز عشق است و همه راه ها به عشق ختم می شود
حالیا مصلحت وقت در آن میبینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم
بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم
سینه تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینم
من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
این متاعم که همیبینی و کمتر زینم
بنده آصف عهدم دلم از راه مبر
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند
که مکدر شود آیینه مهرآیینم
بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم
در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم
شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
آن جا روم آن جا روم بالا بدم بالا روم
بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم
من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم
دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم
من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم
ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر ببین
آن جا بیا ما را ببین کان جا سبکبار آمدم
از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم
من گوهر کانی بدم کاین جا به دیدار آمدم
یارم به بازار آمدهست چالاک و هشیار آمدهست
ور نه به بازارم چه کار وی را طلبکار آمدم
ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی
کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم
آغاز فصل پاییز ،بهار عارفان بر همه اهالی کوی دلدادگی و شور و شیدایی فرخنده باد .
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وین دفتر بی معنی غرق می ناب اولی
چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی
هم سینه پر آتش به، هم دیده پرآب اولی
من حال دل زاهد با خلق نخواهم گفت
کاین قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی
تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست
در سر هوس ساقی، در دست شراب اولی
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو
راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون که از دیده روان خواهد بود
چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد
تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود
بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود
من خراباتیم از من سخن یار مخواه گنگم ازگنگ پریشان شده گفتار مخواه
من که با کوری ومهجوری خود سرگرمم از چنین کور تو بینایی ودیدار مخواه
چشم بیمار توبیمار نموده است مرا غیر هذیان سخنی از من بیمار مخواه
با قلندر منشین گر که نشستی هرگز حکمت وفلسفه وآیه و اخبار مخواه
مستم از باده ی عشق تو واز مست چنین پند مردان جهان دیده وهشیار مخواه
من مات من العشق فقد مات شهیدا
***
من عشق فعف و کتم حتی مات مات شهیدا
***
قال مولانا امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیه السلام : ان لله تعالی شرابا لاولیائه اذا شربوا ( منه ) سکروا و اذا سکروا طربوا ، و اذا طربوا طابوا ، و اذا طابوا ذابوا ، و اذا ذابوا خلصوا ، و اذا خلصوا طلبوا ، و اذا طلبوا وجدوا ، و اذا وجدوا وصلوا ، و اذا وصلوا اتصلوا ، و اذا اتصلوا لافرق بینهم و بین حبیبهم .
خداوند متعال را شرابی است مخصوص اولیا ئش که هر گاه از آن بنوشند ، مست گردند و وقتی مست گردند ، با نشاط شوند و هرگاه با نشاط شوند ، پاکیزه گردند و هنگام پاکیزگی گداخته شوند و به وقت گداختگی خالص گردند و چون خالص شوند ، طالب محبوب گردند و وقتی جوینده محبوب گردند ، می یابند و چون یافتند ، نائل شوند و پیوند خورند و هرگاه پیوند خورند ، فرقی بین ایشان و محبوبشان نیست .
جامع الاسرار کلمه نوزده کلمات مکنونه مرحوم فیض کاشانی |
مادرس سحر در ره میخانه نهادیم
آشنایان ره عشق در این بحر عمیق غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
لطیفه ای است نهانی که عشق از آن(او) خیزد که نام آن نه لعل لب و خط زنگاریست
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل
یا نور قبل کل نور
به دور لاله قدح گیر و بیریا میباش | به بوی گل نفسی همدم صبا میباش | |
نگویمت که همه ساله می پرستی کن | سه ماه می خور و نه ماه پارسا میباش | |
چو پیر سالک عشقت به می حواله کند | بنوش و منتظر رحمت خدا میباش | |
گرت هواست که چون جم به سر غیب رسی | بیا و همدم جام جهان نما میباش | |
چو غنچه گر چه فروبستگیست کار جهان | تو همچو باد بهاری گره گشا میباش | |
وفا مجوی ز کس ور سخن نمیشنوی | به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا میباش | |
مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ | ولی معاشر رندان پارسا میباش |
یا نور علی نور
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش | حریف خانه و گرمابه و گلستان باش | |
شکنج زلف پریشان به دست باد مده | مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش | |
گرت هواست که با خضر همنشین باشی | نهان ز چشم سکندر چو آب حیوان باش | |
زبور عشق نوازی نه کار هر مرغیست | بیا و نوگل این بلبل غزل خوان باش | |
طریق خدمت و آیین بندگی کردن | خدای را که رها کن به ما و سلطان باش | |
دگر به صید حرم تیغ برمکش زنهار | و از آن که با دل ما کردهای پشیمان باش | |
تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو | خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش | |
کمال دلبری و حسن در نظربازیست | به شیوه نظر از نادران دوران باش | |
خموش حافظ و از جور یار ناله مکن | تو را که گفت که در روی خوب حیران باش |
بسم الله نور النور
درد عشقی کشیدهام که مپرس | زهر هجری چشیدهام که مپرس | |
گشتهام در جهان و آخر کار | دلبری برگزیدهام که مپرس | |
آن چنان در هوای خاک درش | میرود آب دیدهام که مپرس | |
من به گوش خود از دهانش دوش | سخنانی شنیدهام که مپرس | |
سوی من لب چه میگزی که مگوی | لب لعلی گزیدهام که مپرس | |
بی تو در کلبه گدایی خویش | رنجهایی کشیدهام که مپرس | |
همچو حافظ غریب در ره عشق | به مقامی رسیدهام که مپرس |
یا نور
زندگی آدمی در منزلگاه های بین کثرت و وحدت ،حقیقت و اعتبار ، هستی و نیستی ، و در یک سخن بین محسوس و معقول [ماده و معنا ، ماده و یاد ] در نوسان است
و معقول همان معشوق است که
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست آنقدر هست که بانگ جرسی می اید
****
هنر آدمی است که بکوشد "او " را در هر آن و در هر جا و همه جا و در هر حال و در هر مقام پاس دارد و بلکه در مَقام ،مُقام گزیند : فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر
وشرط رسیدن به این مقام و مأوی گزیدن در دژ "او "[کلمه لااله الاالله حصنی ] ،ان است که انقدر نفس و روح خویش را با حضور اندیشمندانه و اندیشه حضور در لحظه های زندگی و در عین گرفتاری و اشتغال ها صیقل دهد که مصداق این سخن خدا گردد که فرمود : رجال لاتلهیهم تجاره و لا بیع عن ذکر الله ...و در زمره ی انسان هایی در آید که حتی اگر به زیرزمین هم بروند او را می یابند چون شنیده اند و دریافته اند : لوهبطتم الی الارض السفلی لهبطتم علی الله
****
کوشش انسان نیازمند کشش اوست و کشش حق نیز بی کوشش خلق ،انسان را پرواز نمی دهد
برای پرواز در اوج آسمان پرستاره ی بندگی ،بایسته و شایسته است که بکوشیم نسیم رهایی حق را که بی دریغ در ژرفای جان ما وزان است دریابیم و موانع درونی وزش این رایحه جانبخش را که جز پندار های برامده از پدیدارها و رخدادهای تلخ و شیرین جهان محسوس و گذرا چیزی نیست برطرف سازیم و بر چارسوی جهان چهار تکبیر زنیم و در کنار او بنشینیم و باشیم و بمانیم و بشنویم و ببوییم و ببوسیم : بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن .انا جلیس من ذکرنی : من همنشین کسی هستم که یادمن نماید .
یکی از شاگردان مکتب اخلاقی و عرفانی عارف بی بدیل و موحد بی نظیر حاج سید میرزا علی اقای قاضی ،مرحوم حاج سید هاشم موسوی حداد می باشد که از قدیمی ترین تلامذۀ آن آیت الهی محسوب و از قدرتمندترین شاگردان وی در سلوک راه تجرید و درنوردیدن و پشت سرگذاشتن عالم ملک و ملکوت و نشئات تعین و ورود در عالم جبروت و لاهوت ،و اندکاک محض و فنای صرف در ذات احدیت حضرت حق می باشد. ( روح مجرد ، ص 22) .
الهی انچه از دنیا مرا نصیب است به کافران ده
و انچه از عقبی مرا نصیب است به مؤمنان ده
در این جهان ،یاد ونام تو مرا بس
و در آن جهان ، دیدار و سلام تو مرا بس
***
آن منزل که نه در راه توست زندان است
و ان دل که نه در طلب توست ویران است
ساعتی با تو به دو گیتی ارزان است
و لحظه ای دیدار تو به صدجان رایگان است
( الهی نامه ، خواجه عبدالله انصاری )
کس ندانست که منزلگله معشوق کجاست انقدر هست که بانگ جرسی می آید